باز هم عصر جمعه شد ...
احساس پیر زن کم بینایی را دارم که پاهایش قوت راه رفتن ندارند و چشمهای فرسوده و آبکی که از فرط کهنگی به آبی مایل شده را ، به در دوخته تا کسی بیاید و لیوان آبی در دستش دهد
جمعه که می شود ناخودآگاه دلهره تمام وجودم را تسخیر میکند ، انگار یوسف گمگشته ام وعده ی جمعه را داده ، وقتی قدم در راه مصلا بر میدارم ، خدا خدا می کنم نماز جمعه را بر تو اقتدا کنم
و تا روح از بدنم جدا نشده من هم از تو جدا نگردم
و اما عصر جمعه ...
همانند طفلی شیر خواره می مانم که بوی مادرش را شنفته ولی مادرش به ملکوت پیوسته ، دلم می خواهد جایی بودم که صدایم را هیچ کس نمی شنید، و من از دوری تو داد میزدم تا بغضم بشکند و زانوهیم را بغل کنم و عاجزانه بگریم...
با امیدی دوباره یک هفته دیگر زندگی میکنم ...
از کجا دانم که عمرم کفاف یک هفته ی دیگر انتظار را می دهد یا نه ...
تمام هستی من ، تمام امیدم ، پناهم ، من چشم به راهتم ...
اما نه ...
من چشم انتظارت نیستم ، به پشت سر که نگاه می کنم می بینم چه وقتهایی که از یادت غافل بودم و مرا صدا میزدی و من بی اعتنا به تو بودم ...
آری ؛
انتظار ما ، وهمی بیش نیست
خدای من ؛ بی همتا ، کمکمان کن منتظر باشیم ، تا معشوقه مان از راه برسد با تمام خستگی مارا در آغوش امنش جای دهد