![]() |
بازار شلوغ بود ؛ عصبی بودم که منو چرا آوردن بازار ، همه در پی خرید بودن ، مانتو فروشی ها ، کفش فروشی ها ، وسایل تزئینی منزل ، غوغایی بود برا خودش ، همه به فکر خودشون بودن.
توی اون شلوغی که من دنبال جا پایی برای خودم بودم دیدم یه دختر و پسر جوونی که به ظاهر خواهر و برادر بودن با هم بحث میکنن ، پسر به دختر می گفت آبجی تو کاری نداشته باش هر چی دوس داشتی بگو اونو بخرم برات ، دختره هم گفت من هیچی نمی خوام خواهش میکنم برا خودت یه جفت کفش بخر
وقتی به پاهای پسر نگاه کردم ، دلم آتیش گرفت ، یه جفت کتونی کهنه ی پوسیده پاش بود . سر تا پای دختر و پسر رو از پشت نگاه کردم هر دوتاشون لباساشون کهنه بود....
عیده درست ، سال جدید میاد درست ، ولی وقتی میرید بازار زرق و برق بازار میگیردتون مطمئن باشید تو شهر شما هم کسی هست که به نون شب هم محتاج هستش و گرسنه سر رو بالش گذاشته.
![](http://themeupload.theme-designer.com/46/image/9.gif)
![](http://themeupload.theme-designer.com/46/image/10.gif)